معرفی کتاب | "بی قسم"
چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۴۵
نوید شاهد - کتاب"بی قسم" به قلم «آرزو مهبودی» به نگارش در آمده است.
به گزارش نوید شاهد فارس، این
کتاب حاوی خاطراتی از سردار شهید حاج "موسی رضازاده" است که در سال 1394 وارد بازار شد.
کتاب"بی قسم"با 237 صفحه از سوی انتشارات سرداران شهید فارس و با شمارگان 3000
نسخه به چاپ رسیده است.
در این کتاب می خوانیم:
« چون وضع مالی به نسبت خوبی داشتیم اکثر خواستگار هایم از خانواده های سطح بالا و ثروتمند شهر بودند. برادرهایم مدام به پدر اصرار میکردند که اینقدر سخت نگیرد و به یکی از همین خواستگارها راضی شود اما او انگار منتظر فرد خاصی بود .
با خانواده رضازاده هیچ آشنایی قبلی نداشتیم و کاملاً غریبه بودیم فقط یک بار که ایام عید برای تفریح به کوه و دشت های اطراف نورآ باد رفته بودیم ، خواهرهایش که آنها هم با خانواده برای گردش به همان منطقه آمده بودند، مرا که با شیطنت این طرف و آن طرف می رفتم و با کنجکاوی به همه جا سرک می کشیدم را دیده و تصمیم گرفته بودند بیایند برای برادرشان خواستگاری همان روز آمدند و به هر بهانهای بود سر صحبت را باز کردند و نشانی منزلمان را گرفتند و رفتند .
چند روز بعد آمدند خواستگاری اسمش موسی بود موسی رضازاده سر و وضعش ساده بود و به نظر میآمد خانواده فقیری داشته باشد.
از لای در چشم چشم می کردم که قیافهاش را ببینم اما مدام سرش پایین بود. فقط وقتی پدرم سوالهایی را پرسید سر بالا آورد و چند لحظه صورتش را دیدم.»
« چون وضع مالی به نسبت خوبی داشتیم اکثر خواستگار هایم از خانواده های سطح بالا و ثروتمند شهر بودند. برادرهایم مدام به پدر اصرار میکردند که اینقدر سخت نگیرد و به یکی از همین خواستگارها راضی شود اما او انگار منتظر فرد خاصی بود .
با خانواده رضازاده هیچ آشنایی قبلی نداشتیم و کاملاً غریبه بودیم فقط یک بار که ایام عید برای تفریح به کوه و دشت های اطراف نورآ باد رفته بودیم ، خواهرهایش که آنها هم با خانواده برای گردش به همان منطقه آمده بودند، مرا که با شیطنت این طرف و آن طرف می رفتم و با کنجکاوی به همه جا سرک می کشیدم را دیده و تصمیم گرفته بودند بیایند برای برادرشان خواستگاری همان روز آمدند و به هر بهانهای بود سر صحبت را باز کردند و نشانی منزلمان را گرفتند و رفتند .
چند روز بعد آمدند خواستگاری اسمش موسی بود موسی رضازاده سر و وضعش ساده بود و به نظر میآمد خانواده فقیری داشته باشد.
از لای در چشم چشم می کردم که قیافهاش را ببینم اما مدام سرش پایین بود. فقط وقتی پدرم سوالهایی را پرسید سر بالا آورد و چند لحظه صورتش را دیدم.»
انتهای متن/
نظر شما